قرار است به بچه ها پول تو جیبی بدهند….اما قبل از آن لباس هایشان را از روی بند برداشته اند و پهن کردندوسط هال و مربی ها صدای خانم همسایه بالایی را هم قرض گرفتند که(بیاین لباس هاتون رو سوا کنید ،ببرید بزارید تو کمدتون تا پولتون رو بدیم)همه وسط لباس ها نشستن و طوری به هم نگاه می کنند که اگر ندانی خیال می کنی همه لباس ها یک جا همین الان از خود خود آسمان هفتم نازل شده اند…البته گاهی هم لباس ها گلوله می شوتد و به سمت هم پرتاب…فرشاد هفت ساله ما که تازه به مرکز آمده و شیرینی اش کیلو کیلو همه مزارع نیشکر را در دلت آب می کند،آن وسط نشسته و از شیطنت دوستانش ذوق می کند….داد و تهدید و حتی فغان مربی ها جواب گوی حجم تخسی بچه ها نیست… تا این که بالاخره یک مربی در اقدام زیرکانه ای…چادر به سر می کند(که آی پسر ها من دارم می رمو همه ی پول ها رو هم با خودم می برم)این چند کلمه آتشین کافی است که در طرفت العینی لباس ها جوری جمع شوند که گویی از ازل لباسی آنجا نبوده…بچه ها پول هایشان را می گیرند….حساب کتاب هایی هم بین خودشان دارند که تسویه می کنند این یکی به آن پول قرض داده…علی رم محمد راگم کرده…خلاصه چرتکه ها را وسط می آورند….و در اندک زمانی بعد دل این عموی سوپر محل ما را جوری شاد می کنند که تا آخر عمر به حق پدر و مادرشان دعا کند…تازه شانس با ما پیوند یاری بسته بود که رمضان بود و بزرگترهایشان روزه بودند وگرنه قطع به یقین عموی سوپر محل از خوشی تا مرز سکته می رفت و خونش گردنمان می افتاد…. ال قصه….فرشاد هفت ساله ما بین پاستیل و آب نبات و بستنی اش نشسته و احتمالا به همه آرزوهای ما آدم بزرگ ها نیش خند می زند….

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *