پنج و شنبه شب است..هوا دارد بار و بندیلش را جمع می کند می ره که تاریک بشه…اما چراغ های بهشت رو شن ..داخل حیاط که بشوی صدای خنده ها را واضح تر می شنوی..قرار برای چهار تا از بچه های اردیبهشتی بهشت تولد بگیرند این را از تعداد کیک هایی که روی کابینت آشپرجانه است می فهمی…اسم هایشان روی کیک ها هست..بابک عرفان محمد و محمد مهدی..این آخری کوچک ترین بچه ی این مرکز است و قرار است تازه شمع هفت سالگی اش را فوت کند..عقربه ها می آیند و می روند …چراغ ها خاموش می شوند و شمع ها روشن..بچه ها چشم هایشان را می بندند و فوت می کنند…نمی دانی آرزوهایشان چیست و اصلا آرزویی دارند یا نه..در ان لحظه شاید ته آرزوی این بچه ها گذشتن زود تر زمان برای باز کردن کادوها یشان باشد…شاید هم خودت را این طور مجاب می کنی تا برای چند لحظه دلت از آرزوهایشان نلرزد…باز هم عقربه ها می آیند و می روند..کیک می برند..کادو ها را باز می کنند..برف شادی می پاشند..موزیک می گذارند..می خندند..می خندند و قهقه می زنند..گاهی هم توی سر و کله هم می زنند..عقربه ها می آیند و می روند و تولد تمام می شود درست مثل باقی روزهای بهشت که مثل روزهای یک خانه تمام می شود..

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *