‍برادرانه . لم داده بود روی مبل راحتی و فریاد میزد.خانم سیفی پس چیشد نوشابه ؟ خانم سیفی میگفت این دومیه ها ..‌ برات خوب نیست … عباس با حالت محترمانه ای چشماشو بست و گفت مچکرم .لطفا ساعت ۲ چایی فراموشتون نشه … خنده ام گرفته بود… با شهریار مسابقه راحت طلبی گذاشته بودند… شهریار اگر چه بزرگتر از عباس بود.بدش نمی آمد کمی بدجنسی کند .فریاد زد خانم سیفی این غذای مورچه است یا یه بیمار.مثلا تازه از اتاق عمل اومدم .مگه یه هفته وقت زیادیه؟ خانم سیفی با لبخند کمرنگ و صدای ارامی گفت :پسرم شهریار حافظه ات که ان شالله خوبه ؟این بشقاب سومته تحرک نداری به خودت رحم کن… از عباس پرسیدم حالت خوب هست ؟گفت:خیلی سخت بود .درد میکشیدم .هیچکسی نبود.وسط حرفش پریدم و گفتم عباس، داستانهای تخیلی تعریف نکن‌.از خودت بگو.منتظر قهقه های خاصش بودم که اکران شد. عباس :نه جدی بشم ؟ بله لطفا . خوب عملم کردن پامو آتل گذاشتن تا خوب بشم . شهریار وسط حرفش دوید و گفت :ما که بیشتر از عباس تو بیمارستان بودیم .پاشنه مو عمل کردن .خیلی درد داشت . پرسیدم قهرمان، الان چطوری ؟ گفت :من قوی هستم .خیالتون راحت باشه .‌‌.. و انگار که هر دو با هم هماهنک باشند خانم سیفی را صدا زدند…و بلند بلند خندیدند. توی دلم به خودم میخندیدم .انگار اشتباهی امده بودم عیادت . خوشحال بودم که بچه ها هر دو از عمل سخت رها شدن … خدایا شکرت بخاطر لبخندشون بخاطر بودن بچه ها بخاطر ارامش اونها برادری های زلالشون و بخاطر دعاهایی که در مسیربچه هاست … پی نوشت : در هفته گذشته عباس و شهریار از بچه های توانیاب بهشت ،عمل جراحی داشتندکه به لطف دعاهای شما خوبند. به تاریخ همین روزهای گرم تیرماهِ یک هزارو سیصد و نود و شش

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *