از آنهایی است که اگر با و سر و کله نزده باشی فکر می کنی شغل شریف روزانه اش تعارف کتک به هم بازی هایش است..اما کافی است فقط یک بار با او زیر یک سقف بوده باشی ،آنوقت می دانی ، مثل اسمش دوست داشتنی است…اتفاقا یک برادر دو قولو هم دارد که خیلی اصرار دارد قلب مهربانش را پشت ظاهر خشمگینش قایم کند تا نفهمی چه قدر مهربان است اصلا چه قدر مواظب برادرش است…جمعه است و به خودی خود دلگیر..در بهشت هر کس مشغول کاری است…یکی فوتبال بازی می کند..یکی ایکس باکس بازی می کند و بقیه دورش جمع شده اند…عده ای هم در حال کل کل کردن های پسرانه هستند…اما او عجیب بی قرار است اصلا انگاری خودش نیست ..می رود و می آید…گریه می کند و بغض می کند…اصلا از دیروز این طور است…آخر قرار بود مادرش بیاید ولی نشد که بشود…پاشنه در اتاق مربی ها را از پا در آورد از بس رفت و آمد و گفت زنگ بزنید ،ببینید کی می آید پس؟نکند تصادف کرده باشه؟ برادرش دور تر ایستاده و او را زیر نظر دارد، می خواهد وانمود کند دلتنگ مادرش نیست ..انگاری همین ده دقیقه بزرگ تر بودن رد پای خودش را در غرور مردانه این پسر گذاشته …ساعت برای پسرک خیلی زود نمی گذرد..بچه ها می خندند او با نگرانی راه می رود…بچه ها ناهار می خورند…او با نگرانی راه می رود…بچه ها بازی می کنند…او با نگرانی راه می رود…تا این که ساعت چهار مادرش از راه می رسد..برادرش هنوز هم دورتر ایستاده مادرش که پسرک را در آغوش می گیرد ،او لبخند می زند و تو فکر می کنی این پسر چه قدر زود بزرگ شده …حضور مادر بیش از نیم ساعت طول نمی کشد می رود و سهم آنها کلی لواشک و شکلات توی دستش می شود …اما حالا دیگر نگران راه نمی رود،می رود تا با بچه ها بازی می کند و احتمالا ناهار نخورده اش را از گوشه آشپزخانه بردار و بخورد…و تو به این فکر می کنی که چه قدر سخت است مثل این دو برادر هر روز بین داشتن و نداشتن مادر دست و پا بزنی…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *