دو هفته بیخوابی و شب بیداری های مادرانه خاله های بچه های بهشت، داشت جواب میداد .همه برنامه ها به هم ریخته بود.اما برای رسیدن پوریا به آرزویش،چیزی نبود. خاله مریم میگوید: تا یادم هست هر باری که پزشکی میآمد پوریا اولین نفری بود که با شیرین زبانی از او دست سالم میخواست . گوشی اش را چک کرد.درست آمده بود پوریا روی تخت دراز کشیده بود.اولین تخت ،دست راستش باند پیچی و یک بالش هم زیرش بود. عروسک گاوی که برایش خریده بود را درآورد و جلوی صورتش گرفت . با صدای بچه گانه ای وارد اتاق شد و گفت: سلام من می مو هستم .فرشته ها بهم گفتن یک پسر توپولو و خوشمزه اینجاست که همه دوسش دارن .با وجود عمل سختی که داشت لبخند میزد.خیلی زود تمام اتاق پر شد از صدای خنده پوریا.شاد بود.حس میکرد زیر این باند های ورم کرده یک دست جدید و سالم منتظرش است .دست های پوریا از بدو تولد بصورت بال به کتفش چسبیده بود و بهش اصطلاحا “کلاب هند” میگویند. آرزو داشت دستش به اندازه ای باشد که دستهای بچه های دیگر هم هست. حالا دکتر از عمل رضایت داشت و معتقد بود پوریا به آرزویش نزدیک شده. پوریا تا سلامتی کامل هنوز فاصله دارد .برایش دعا میکند و با بوسه ای از پیشانیش ،مرکز طبی کودکان را ترک میکند‌. همینطور که آسانسور پایین میرود به پوریا فکر میکند.آرزوهایی که دارد . پوریا هنوز هم خیلی چیزها کم داشت.شاید یک سقف.شاید یک آغوش.حتما یک خانواده، که بتواند نگرانی هایش را با آنها تقسیم کند. پوریا قسمت کدام نگاه و دست مهربان هست را فقط خدا میداند .اما اینکه او یک موجود بهشتی است را همه میدانیم . . امروز نوشتِ بچه هایِ بهشت به تاریخِ همین روزهای گرمِ تیرماه یک هزارو سیصدو نودو شش.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *