جمع بچه ها جمع است…یکی دنبال لنگه جورابش می گرده،ابلفضل موهاش رو ژل می زن…و چند نفری هم دم در ایستادند و غر می زنن که چرا نمی یاید پس…قرار است به اتفاق یکی از خیرین به دربند بروند…و احتمالا از الان در دل مربی ها ول وله افتاده(که خدا عاقبتمان را بخیر کند)از نهار کنار آب و سورتمه سواری و بدو بدو و احتمالا کلی خیس شدن که بگذریم می رسیم به بازدید از باغ پرندگان….بچه ها در حال تماشا هستند که معلوم نمی شود چه طور و از کجا محمد مهدی وارد قفس طوطی ها می شود و یکی از طوطی هایی که احتمالا مادرش قبلا ها رفته پیش خدا و مادر مرده محسوب می شود را هدف قرار می دهد و در این جنگ نابرابر یکی از بال هایش را به غنیمت می گیرد….این که چه طور محمد مهدی از یک مربع بیست در بیست سانتی متری رد شده ،چیزی است که در قالب علم اندک و الحق الکن من نمی گنجدو برسی این مهم را باید به فیزیک دانان بزرگی چون نیوتن سپرد….بچه ها با یک غنیمت رنگی و کلی اسب بازی جدید که خیر همراه بهشت برایشان کادو خریده عازم خانه هستند که کاشف به عمل می آید آقا محمد مهدی کفش هایش را در قفس طوطی ها جا گذاشته و ابدا هم راضی نمی شود کفشش را در ازای آن بال رنگین به طوطی ببخشد بلکن اندکی دل طوطی هم شاد شود …و پایش را در یک دانه کفش پایش می کند که همین الان برگردیم…در نتیجه همه جمعیت را برای برگرداندن آن یک دانه کفش دردانه به مکان حادثه باز می گرداند….البته این نکته باید برای جناب اسحاق دارای اهمیت باشد که احتمالا در آمدن کفش مهدی از پایش در کاهش حجم وی بی اثر نبوده…هر چند باز هم فهم اندک نویسنده قادر به درک نیست که چه طور محمد مهدی هفتاد سانتی از آن مربع ها رد شده حالا چه با یک لنگه کفش نهایتا ده سانتی چه بدون آن… ال قصه محمد مهدی با یک جفت کفش و یک پر طاووس به خانه بازگشت که الحق و الانصاف بازگشت غرور آمیزی بود…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *