تولد داداش یوسف

تولد داداش یوسف شهریور 1400

همیشه آرزوی این را داشته ام یک نفر پیدا شود دوست داشتنش با بقیه فرق کند.جوری نباشد که وقتی محبت میکند چیزی از من بخواهد،مثل دعا کردن برای رفع و حل مشکلاتش.

میتوانی حس کنی که چه مقدار ترحم آور و مبهوت کننده است. به یاد می آورم روز هایی را که برای خریدن یک اسباب بازی هم از من خواسته هایی داشتند. انگار صف بازار بورس و معامله ای باشد و تو قع این را به دوش کشیدن، که سرمایه ای که کرده ایم باید جواب دهد تا به سود برسیم.نمی دانم با خودشان چه جوری فکر میکردند، اینکه ما عروسک نیستیم ما هم مثل عزیزانتان و فرزندانتان، انسان هستیم.

هرکسی برای دیدار با ما یک نشونه ای میخواست، انگاری نعوذ بالله امام زاده هستیم و خبر نداشته ایم. لبخند ها و نگاه ها و کلمات ها همگی بوی ترحم میداد فقط برای اجابت خواسته ها و نیاز هایشان. حالم دارد بهم میخورد از این همه تحقیر شدن. با خودشان فکر نمیکنند که آیا رفتار من برای این بچه میتواند زننده باشد؟ آیا دوست دارم کسی برای یک چیزی که در نظرش است بامن در رفت و آمد باشد؟ آیا دوست دارم و یا میپذیرم که کسی حتی با من این نحوه از برخورد کردن را داشته باشد؟ هزاران سوال این چنینی وجود دارد برای کسانی که بدون هیچ فکری وارد مراکز نگهداری از کودکان بی سرپرست می شوند.

اما داداش یوسف عزیزم… به یاد می آورم روزی را که تو را دیدم، چقدر میترسیدم از نگاهت، انگار شمشیر سامورایی را گرفته باشی سمت یک گوجه فرنگی با آن ریش های بلندت. به یاد می آورم که چه مقدار سعی میکردی تلاش کنی تا با من رفیق شوی و چه مقدار لبخند می زدی تا ترسم فروکش کند.آخه من کودک که بودم از آدم ها خیلی میترسیدم.همیشه توقع این را داشتم که چهره ها خیلی ساده و خیلی بشاش باشند.

وقتی جلسه ی اول دیدمت با خود گفتم محال است من با این برم یک جای دیگر.ولی دوران زندگی در آن مرکز به اتمام رسیده بود و داشتند مرکزمان را تغییر میدادند.با خدا که صحبت میکردم،میگفتم مگر در خانواده ها کسانی که بچه دارند خانواده هایشان عوض میشود؟وای خدا من چقدر ساده فکر میکردم.شب طبق قرار های همیشگی ام با خدا . میگفتم خدایا من مامان و بابا میخواستم این دیگر چه بود.چه کار داری میکنی؟چرا صدایم را نمیشنوی؟مگر چه اشتباهی از من سرزنده است که باید این چنین شود.بگذریم.گذشت سال ها باعث شد که به این نکته پی ببرم چطور میشود هیچ چیزی از ما نخواهد،به یاد می آورم مدیران مرکز قبلی را و مربی هایی که هر کدام دنبال خدایی در درونمان میگشتند.ولی این آدم برایش اهمیتی نداشت. قلب هایمان روز به روز نزدیکتر شد،جوری که میتوانستیم درونمان دوستداشتن متقابل را احساس کنیم.الان که بر میگردم به سال های قبل خدا را هزاران بار شکر میکنم از اینکه به خانواده ای تعلق ندارم. درواقع آن خانه و خانواده ای که همیشه تصورش را میکردم و از خدا میخواستم این بود.با این تفاوت که خدا داشت به من میفهماند که  باید کمی دیگر صبر کنی تا گذشت زمان ثابت کند که من برایت چی را انتخاب کرده ام.

روز هایی را گذراندم باهات که هم غم داشت هم شادی،هم لبخند داشت هم گریه،هم اخم داشت هم بازی و سرگرمی . ما با هم یک تیم هستیم،یک خانواده،یک نشان،یک روزنه ی دید،یک بهشت امام رضا هستیم. داداش یوسف قشنگم دورت بگردم قربون اون ریش های سپیدت بشوم که برایمان چقدر دوندگی و از خود گذشتگی به خرج داده ای تا به این سنی که الان هستیم برسیم. تو الگوی  تمام مردم خوب و عزیز  ایران هستی. تولدت مبارک.

 الهی سایه ات سالیان سال روی سرمان باشد، دوستدارانت در بهشت امام رضا(ع) .

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *