‍ صداشون ساختمان را پر کرده بود.دعا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه.از در وارد شدم. برف بود که توی سر و صورتم میخورد .چشمهامو بستم . با دستام به اطراف هجوم میبردم .یکدفعه،در تاریکی چشمهای بسته ،بدن ظریف و کوچولویی اسیر دستهام شد.به شوق اینکه سپهر باشه چشمهامو باز کردم.کلی بادکنک قرمز دیدم.بچه هایی که انگار توی مانور زلزله شرکت کردن . خاله مریم سریع میگه تولد علی اکبر و سپهرهست .دست خالی و تو موقعیت انجام شده .نفهمیدم چندین بار بوسیدمشون .خاله سارا کیک را آورد .شمع ها برای دهمین بار هست که روشن میشه .یک بار عرفان ،بعدش ابوالفظل،امیر مهدی و…سپهرو علی اکبر عقب افتاده بودن توی این مسابقه بالاخره سرود #تولد_تولد_تولدت_مبارکِ پخش شد. انگار مارشِ آرامش بچه ها بود.صدای پخشِ سرود همانا و اومدن یاسین و بهرام و یونس و حاج آقا برای دیدن شادی بچه ها همانا. خونه پر شده بود از شادی،برف شادی.خاله های بچه ها شادتر برای دیدن لبخند اونها بودند. دلم میخواست به سپهر و علی اکبر هدیه ای بدم .خاله مریم میگفت دوست دارید لباس بگیرید. کلا بچه ها لباس دوست دارند.من محو شادی بچه ها بودم .سادگی لبخند و آرزوهایی که شاید توی دلهاشون بارها تکرار کردند.شاید فقط به خدا گفتند.به سقف نگاه کردم و همون لحظه گفتم خداجونم بچه ها منتظر هدیه ان .مثل هدیه ای که به ابوالفضل و سعید دادی بچه ها آغوش میخوان .آغوش مادری که هر روز با بودنش کنارشون یک جشن تولد باشه براشون .واقعا چه هدیه ای بهتر از پدر و مادر برای بچه هایی که یقینا خانواده خودِ خودِ خدا هستند. کیک شکلاتی رو خوردم و با یه دنیا ارزوی قشنگ،ازشون خداحافظی کردم . #پینوشت : خاطرمه تو ماه عسل از داداش یوسف پرسیدن،برای بچه ها چکار کنن مَردُم؟ایشون گفتن هیچی ،بیان بچه هاشونو ببرن .اینا پدرو مادر میخوان . اگر اطرافتون ادمهای صاف و زلال سراغ دارین این پست رو براشون ارسال کنین شاید هدیه تولد سپهر و علی اکبر شدند و آغوش مادر و پدری تا آخر دنیا شادشون کرد. خدای مهربون خاطر خواهِ خوبیهاتون

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *